دمدمه های صبح
خسته از غلتیدن های نا فرجام از بستر سردش بیرون خزید
شال پشمی مشکی اش را به دورش انداخت
بی هدف در را گشود
قدم زنان وارد جنگل شد
آسمان ابری ... نگاهش خالی
با خاطراتش در ستیز بود...
هرکدام ضربه اش محکم تر بود پاهایش را سست تر می کرد
صورتش خیس بود ... و باد با هر وزیدنش سیلی نثارش می کرد
نفس هایش به شماره افتاد
دیگر نای رفتن نداشت
....زانوهایش علف های خیس را لمس کرد
از سرما تنش به لرزه افتاد...
نگاهش رو به آسمان بود که
هق هق گریه اش به هوا برخاست
فریاد زد چرا ؟؟ چرا من ؟؟
باد شدت گرفت...گریه اش بلند تر شد...
به زمین افتاد...
صبح روز بعد جنگل بان جنازه ی زنی را پیدا کرد که سالها خودش را در کلبه ای حبس کرده بود...
شنیده بود سالها قبل در چنین روزی همسر و دخترش را در دامی که خود برای شکار پهن کرده ، دریده شده یافته است... !!
نظرات شما عزیزان:
|